آنکس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند:
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند تو ، جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال ،
روزی غبار مارا ، آشفته بوی باد ،
در دور دست دشتی از دیده ها نهان ،
بر برگ ارغوانی،
-پیچیده با خزان-
یا پای جویباری،
-چون اشک ما روان-
پهلوی یکدگر بنشاند!
ما را به یکدگر برساند!
سلام گلم مرسی اومدی وبم تو هم لینک شدی بازم بهم سر بزن خوشحال میشم موفق باشی
دیدیم نمیشود درزمین عاشق شدبه اسمان پروازکردیم وقتی برگشتیم مارادرقفس انداختند نتوانستیم ثابت کنیم پرنده نیستیم ماتنها عاشق شده بودیم
هرکس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست من در عجبم دوست چرا می شکند
یک نفر آمد صدایم کرد و رفت با صدایش آشنایم کرد و رفت نوبت اوج رفاقت که رسید ناگهان تنها رهایم کرد و رفت
ممنون پارادایز عزیز که سر زدی جبران میکنم
"تلخ است! باور نبودن آنها كه... مي توانستند باشند و رفتند! و تلخ تر است امروز... باور آنها كه ادعاي ماندن دارند...!"
دلتنگی خیابان شلوغی است که تو در میانه اش ایستاده باشی ببینی می آیند ببینی می روند و تو همچنان ایستاده باشی
حال آدم که دست خودش نیست عکسی می بیند ترانه ای می شنود خطی می خواند اصلا هیچی هم نشده یکهو دلش ریش می شود ..
آنکس که درد عشق بداند اشکی بر این سخن بفشاند: این سان که ذره های دل بی قرار من سر در کمند تو ، جان در هوای توست شاید محال نیست که بعد از هزار سال ، روزی غبار مارا ، آشفته بوی باد ، در دور دست دشتی از دیده ها نهان ، بر برگ ارغوانی، -پیچیده با خزان- یا پای جویباری، -چون اشک ما روان- پهلوی یکدگر بنشاند! ما را به یکدگر برساند!